779
نقض

مظفّر الدين الب ارغو «پسر يرنقش بازدار»

اين كه مصنّف بعض فضائح الرّوافض گفته (ص 208): «اين‏كه درين عصر، شاه نيكو سيرت مظفّرالدين، به قزوين، پيرى را از جمله داعيان رافضيان در آويخت (تا آخر)».
و همچنين آنچه مصنّف رحمه اللَّه عليه در جواب او گفته (ص 208): «اين مظفّر الدّين را پدرى بود سپاهسالار عراق، مقبول حضرت خلفا امير بزرگِ سلاطين يرنْقُش بازدارى، كه غازى و ملحد كُش و قلعه‏گشاى بود (تا آخر)».
مراد از «شاه نيكوسيرت مظفّر الدين» مذكور در عبارت معترض و مجيب، همانا مظفّر الدين الب ارغو، پسر يرنقش بازدار سابق الذكر است.

تعليقه 58

اين‏كه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «و شتّان ما بين البصيرة و العَمى»

مصراعى است كه نظر به كثرت استعمال در محاورات، حكم مَثَل پيدا كرده است و گويا اصل آن، همان است كه در قطعه شعر معروف منقول از همّام ثقفى هست. شيخ الطّايفه رحمه اللَّه عليه در امالى (جلد اوّل چاپ نجف، ص 137- 138) حديثى نقل كرده است كه مفاد آن به طور خلاصه اين است كه: «چون روز جمل، صف‏هاى مردم براى جنگ آراسته شد، اميرالمؤمنين عليه السلام زبير را صدا كرد و زبير آمد، حضرت فرمود: آيا يادت مى‏آيد كه روزى من و تو با هم بوديم و سخن مى‏گفتيم و تو به روى من تبسّم مى‏كردى، ناگاه پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله به ما رسيد، چون آن حال صفا و محبّت را در ما ديد، تو را خطاب كرده و فرمود: اى زبير! آيا على را دوست مى‏دارى؟ تو گفتى: چگونه او را دوست نمى‏دارم در صورتى كه ميان من و او موجبات محبّت و خويشى فراهم است؟! پس آن حضرت فرمود: بدان كه با وجود اين حال، تو با او جنگ خواهى كرد. آن‏گاه تو گفتى: به خدا پناه مى‏برم از اين كار. چون زبير اين سخن را شنيد سرش را پايين انداخت و گفت: اين سخنان را فراموش كرده بودم.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: با صرف‏نظر از اين جريان، آيا تو با من بيعت نكرده‏اى؟ زبير گفت: بلى، بيعت كرده‏ام. حضرت فرمود: آيا از من كارى سر زده است كه موجب شكستن بيعت تو گردد؟ زبير سر خود را پايين انداخت، پس سر خود را بلند كرده گفت: به خدا سوگند، من ديگر با تو جنگ نمى‏كنم. آن‏گاه رو به بصره كرد، طلحه به او گفت: اى زبير! على تو را فريب داد و سِحر كرد؟ زبير گفت: نه، ليكن سخنى را كه من فراموش كرده بودم به خاطر من آورد. طلحه گفت: نه، تو را ترسانيد و تو ترسيدى. آن‏گاه عبداللَّه بن زبير پيش آمده گفت: اى پدر! تو كارهايى انجام دادى كه اين مقدار سپاه كه اكنون در اين‏جا براى پيكار، به روى يكديگر صف كشيده‏اند جمع شده‏اند، در چنين موقع باريكى كار را ترك مى‏كنى و دست از عزيمت خود بر مى‏دارى و مى‏گريزى؟! آيا مردم به ما در اين صورت چه مى‏گويند؟! زبير گفت: چه كنم؟ به خدا سوگند خورده‏ام كه با على جنگ نكنم. عبداللَّه گفت: براى جبران مخالفتِ قسم، كفّاره بده. آن‏گاه زبير گفت: غلام خود را كه مكحول نام دارد، براى كفّاره مخالفت با اين قسم كه خورده‏ام آزاد كردم. پس روى به لشكريان خود و طلحه و عبداللَّه كرده و


نقض
778

نگارنده گويد: چون ياقوت، كلمه مورد بحث را صريحاً به حاء مهمله و نون، ضبط كرده است - چنان‏كه در صدر عنوان، عبارتش نقل شد - نمى‏توان با احتمالات مذكوره از آن عدول كرد؛ پس به نظر نگارنده، صحيح در ضبط كلمه، همانا «مصلحكان» (به حاء مهمله و نون در آخر) است و احتمالات ديگر، از قبيل اجتهاد در مقابل نصّ است؛ ليكن براى تحرّز و اجتناب از تحميل نظر خود بر ديگران، نظر خودم را - كه بودنِ كلمه به نون است در آخر در اين‏جا ذكر كردم، ليكن كلمه را در موارد ذكر آن، همان طور كه در نُسَخ بود، حفظاً للأمانة، به هاء غير ملفوظه، ضبط نمودم؛ و السّلامُ عَلى‏ مَنِ اتَّبَعَ الهُدى‏.
در آخر نسخه مخطوطى از صحيفه كامله كه به دستم رسيد، رواياتى مندرج يافتم؛ از آن جمله اين روايت است با اين سند: «وصيّة النّبي صلى اللَّه عليه و آله لأمير المؤمنين عليّ بن أبي طالبٍ عليه السلام: الحمدُللَّه حقّ حمده، و الصّلاة على خير خلقه محمّدٍ و صفوه و ذريّتّه الأئمّة الأطهار، يقول العبد الضعيف المذنب الفقير إلى رحمة اللَّه تعالى عليّ بن أحمد المشهديّ الغرويّ المعبّر المعروف بابن القاشاني - أحسن اللَّه عاقبتَه بمحمّدٍ و آله الطاهرين - : حدّثني شيخي المولى الشيخ الإمام العابد الزاهد، ظهير الملّة و الدّين، حجّة الإسلام و المسلمين، عماد الحاجّ و الْحَرَمَيْن، بقيّة المشايخ، أبوالفضل محمّد بن الشيخ قطب الدّين الرّاوندي رحمه اللَّه عليه، و أجاز لي بقراءتي عليه بمدرسته ببلدة الرّيّ بمحلّة باب المصالح في شهور، سنة تسعٍ و تسعين و خمسمائة...».
گمان مى‏كنم مراد از محلّه باب المصالح در رى، همانا محلّه «مصلحكان» باشد؛ ليكن تصريحى به اين مطلب در جايى به نظرم نرسيده است، بلكه نام محلّه باب المصالح را كه در رى باشد، در غير اين عبارت، نديده‏ام.

تعليقه 57

امير يرنقش بازدار

اين‏كه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «امير يرنقش بازدارشان، بر دست عميد ابو المعالى، به تهمت الحاد، هلاك فرمود».
مراد، امير معروفِ زمان سلجوقى، امير يرنقُش بازدار است كه از اُمراى بسيار معروف در آن زمان بوده است و چون او مُقطع قزوين بوده - يعنى قزوين، تيول او بوده است - بنابراين از او به «صاحب قزوين» تعبير مى‏كنند. و در كامل ابن الأثير و تواريخ سَلاجقه عماد كاتب و تاريخ الدّولة السَّلجوقيّه اَبوالمعالى و راحة الصُّدور راوندى و ساير تواريخ مربوطه به زمان سلاجقه، نام او مكرّر برده شده و قضاياى تاريخى او به شرح و بسط تمام، مذكور است.
حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص 800) در فصل هشتم از باب ششم - كه در ذكر قبايل قزوين و بزرگانى است كه از ايشان خاسته‏اند - گفته: «بازداران؛ اوّلشان يَرَنْقُشْ بازدار است و او غلام مقتفى خليفه بود، به فرمان خليفه به حكومت قزوين آمد و مظفّرالدين لقب يافت و بدين سبب، آن قوم را مظفّريان نيز خوانند. نسل بر نسل، حكّام قزوين بودند و املاك و اسباب بسيار داشتند و اكنون در آن قوم، نه حكومت مانده است و نه املاك».

  • نام منبع :
    نقض
    سایر پدیدآورندگان :
    محدث ارموی، میر جلال الدین
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 402337
صفحه از 1250
پرینت  ارسال به