و «جشمى» نسبت به «جشم» است كه قصبهاى از بيهق بوده است، چنانكه بيهقى رحمه اللَّه عليه در تاريخ بيهق، نامبرده، در چند جا به آن تصريح كرده است؛ از آن جمله اينكه در ص 90 گفته: «و در خاك بيهق، اندر قصبه جشم، خواجهاى بود» تا آخر مواردى كه در ذيل ص 210 چاپ اوّل، به آن اشاره كردهام.
امّا اينكه گفته: «و اسلاف او خلفاً عن سلفٍ، چون قارون و شهريار و گردبازو و اصفهبد على»؛ اين اسامى، اسامىِ سلاطين و شهرياران مازندران است. لكن آيا در عبارت متن، سقطى هست، يا امير ضياء الدّين زنگى از آن خاندان است، ولى پدر او مقيم در جشم بوده است؟ امرى است كه براى من مبهم است؛ اهل تحقيق، خودشان رسيدگى فرمايند.
امّا خاندان صدقه و دبيس؛ معلوم است؛ زيرا كه هر دو از مشاهير طايفه مَزْيَديّه و اُمراى بنى اسد هستند و نظر به اينكه مصنّف از ميان افراد اين طايفه، به ذكر صدقه و دبيس اكتفا كرده است، ما به ذكر شمّهاى از شرح حال و نقل برخى از كلمات مورّخين در حقّ صدقه مىپردازيم و در آن ضمن، دبيس نيز معرّفى خواهد شد.
صاحب شذرات الذهب بعد از ذكر قتل او در سال 501 گفته: «و كان صدقة شيعيّاً، له محاسن و مكارم و حلم و جود، ملك العرب بعد أبيه اثنتين و عشرين سنة، و هو الّذى اختطّ الحلّة السيفيّة سنة خمسٍ و تسعين و أربعمائة».
غياث الدين محمّد خواندمير در حبيب السير (ص 195 چاپ اوّل) در اثناى ترجمه سيف الدّوله صدقة بن منصور گفته: «و در سنه احدى و خمسمائه ابودلف سرخاب بن كيخسرو - كه سلطان محمّد او را حاكم ساخته بود - از وى توهّم نموده بگريخت و پناه به صدقه برد و سلطان، جهت طلب او قاصدى نزد صدقه فرستاد و او عذرى گفته، ابودلف را به ايلچى سلطان نداد و بنابراين، بين الجانبين موادّ خلاف در هيجان آمد. و سلطان در همان سال، به بغداد شتافته، كرّت ديگر ايلچيان به حلّه ارسال داشت و به صدقه پيغام كرد كه داعيه غَزو روم در خاطر رسوخ يافته، مناسب آن كه او با جمعى از اهل ستيز مرافقت مسلوك دارد. صدقه جواب داد كه: چون تغيّر مزاج سلطان را نسبت به خود معلوم كردهام، از مرشد عقل رخصت ملازمتش نمىيابم؛ امّا هرگاه اَعلام ظفر پناه، از بغداد، نهضت فرمايد، آنچه فرمايند از اموال و رجال به موكب نصرت مآل مىفرستم. سلطان اين سخنان را به سمع قبول نشنود و فوجى از سپاه را به تاختِ حدود حلّه امر فرمود و عاقبت كار به جايى رسيد كه سلطان به نفس نفيس، در هشتم رجب سنه مذكوره، از بغداد به صوب حلّه در حركت آمد و چون در كنار دجله منزل گزيد، اكثر علما و لشكريان را از آب گذرانيده و صدقه در نوزدهم ماه مذكور در برابر سپاه آمده، ثابت بن سلطان بن علىّ بن مزيد از وى بگريخت، نزد سلطان رفته، در دامن او آويخت. لاجرم جنود صدقه دل شكسته شدند و محاربه ناكرده روى به ميدان فرار نهادند و صدقه به قتل رسيد و دبيس و سرخاب كه باعث التهاب آن نايره فتنه بودند گرفتار گشتند و سلطان محمّد به موجب «العفو عند الإقدار مِن عُلوّ الاقتدار» جرايم ايشان را به عفو و اغماض مقابل گردانيد و بلكه دبيس را منظور نظر مرحمت ساخته، به مرتبه آبا و اجدادش رسانيد».