از گماشتگان اتابك يوسف شاه كه در يزد از او نيابت مىكرد، به جنگ پرداختند و پس از سه روز محاصره، آن شهر را گرفتند و آنجا را قتل و غارت كردند و بسيارى از مردم شهر را به اسيرى بردند. و يزد از جهت ماليّه، ضميمه ممالك ايلخانى گرديد و بايدو در سال 694 ولايت يزد را به مبلغ 10000 دينار ساليانه به سلطانشاه پسر امير نوروز مقاطعه داد، ولى حكومت اسمى اتابكان يزد از ميان نرفت.
آخرين اتابكان يزد، حاجى شاه بن يوسف شاه است كه در سال 718 چنانكه خواهيم گفت به دست امير مبارز الدّين محمّد بن مظفّر مؤسّس سلسله آل مظفّر مغلوب شد و سلسله اتابكان يزد - كه قريب سيصد سال در اين ولايت حكومت مىكردند - از ميان رفت».
و آنچه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «و ديلمان آبه و ساوه و قزوين و اصپهبدان نوقان و ملوك ديلمان در بلاد و ديار قهستان، همه شيعيان و مجاهدان راه حق، از فرزندان سيف ذي يزن كه بشارت داد عبدالمطّلب را به نبوّت مصطفى پيش از بعثت به چند سال».
از اين جمله هيچ يك را نمىشناسم. و شايد مراد از ديلمان آبه و ساوه، جماعتى از رجال نامى عشيره سرخاب بن كيخسرو ديلمى باشند كه نامش اندكى پيش گذشت. و اين احتمال، وقتى درست توانَد بود كه وى و طايفهاش اصلاً از ساكنان آبه و ساوه باشند، نه آنكه اطلاق تعبير «سرخاب آبه و ساوه» بر وى، به جهت آن باشد كه آبه و ساوه، اَقطاع و تيول او بوده است.
امّا «اِخبار سيف بن ذى يزن از نبوّت خاتم الانبيا قبل از بعثت» مشهور و در تواريخ معتمده اسلامى - اعمّ از خاصّه و عامّه - مذكور است و چون اين مطلب، به طور مستقيم در كلام مصنّف رحمه اللَّه عليه قرار نگرفته، بلكه به جهت معرّفى مقام پسران وى ياد شده است، بهتر آن است كه ما در اينباره بحثى نكنيم و خوض در بيان آن را به موارد ذكر آن، محوّل بداريم.
امّا «اُمراى حرمين مكّه و مدينه» براى ترجمه آنان به تواريخ مكّه و مدينه - كه بحمداللَّه هم بسيار و هم در دسترس است - رجوع شود.
تعليقه 94
اينكه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «نوبت و علم داشتهاند پنج و سه، على اختلاف مراتبهم»
در برهان قاطع گفته: «نوبت بر وزن شوكت، نقّاره را گويند كه در اوقات شب و روز نوازند و آن در زمان اسكندر، سه نوبت بود، بعد از آن چهار كردند و در زمان سلطان سنجر، پنج نوبت شد؛ به سبب آن كه دشمنان سلطان، جمعى را به جهتِ هلاكِ او نشانده سِحر مىكردند و سلطان، روز به روز ضعيف و نحيف مىشد، دانايان آن زمان به فراست دريافتند و فرمودند كه: غير وقتِ نوبت، بايد زدن و آوازه انداختن، كه سلطان فوت شد و ديگرى بر تخت نشست. و چنان كردند، چون ساحران شنيدند، دست از كار و بار كشيدند و سلطان به حال خود باز آمد و آن را مبارك دانسته، پنج نوبت مىنواختند».
و هدايت در فرهنگ انجمن آراى ناصرى در مقام اعتراض بر اين قول، گفته: «شاعرى گفته:
چو بنياد نوبت سكندر نهادسه از وى بُد و پنج سنجر نهاد
و اين قول، صحيح نيست و قانون نوبت زدن پيش از اسكندر بوده است و به جمشيد نسبت دهند