فرزندى داشته كه به وزارت طغرل بن اَرسلان آخرين پادشاه سلجوقى رسيده است و ما اشاره به ترجمه او در سابق كرده و گفتيم كه: مصنّف؛ اين زمان را درك نكرده است (رجوع شود به تعليقات ص 741).
تعليقه 98
بهرى از سادات كبار كه در عهد مصنّف رحمه اللَّه عليه يا قريب به عهد او بودهاند
اينكه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «اوّلاً نقيب طاهر موسوى با فضل و عُدّت و جاه و حرمت»؛
گويا مراد سيّد اجلّ طاهر حسين بن محمّد بن ابراهيم بن امام موسى كاظم عليه السلام ابو احمد موسوى، پدر سيّد مرتضى و سيّد رضى - رضوان اللَّه عليهم - است كه در تعليقه 26 به طور اجمال به ترجمه حالش پرداختيم.
امّا اينكه گفته: «و سيّد ابو طاهر الجعفرى عالم و زاهد و شاعر».
اگر مراد، ابوطاهر جعفرى پدر امير شرفشاه جعفرى، بزرگِ قزوين باشد، عن قريبٍ دوباره نامش خواهد آمد؛ و اگر غير او مراد باشد، معلومِ من نشد كه مراد كيست.
امّا اينكه گفته: «آنگه خاندان سيّد بوهاشم علاء الدّوله كه هنوز حكم در آن خانه باقى است»؛
مراد، سيّد ابوهاشم زيد بن الحسين بن على حَسَنى همدانى است كه ترجمه حال و سوانح حياتيّه او در غالب كتب - اعمّ از اَنساب و تواريخ و سِيَر - مذكور است؛ اينك به اندكى از آنها اشاره مىكنيم:
ظهير الدين نيشابورى در سلجوقنامه (ص 42-43) در احوال سلطان محمّد بن ملكشاه سلجوقى گفته: «سلطان محمّد، پادشاهى بود عادلِ خداترسِ عالِم دوست؛ امّا به ادّخار، ميلى تمام داشت. احمد [بن] نظام الملك در آن وقت، [به] دستورِ او بود، قصد امير سيّد ابوهاشم كرد. جدّ علاء الدّوله همدان، از سلطان محمّد، پانصد هزار دينار قبول كرد كه از او حاصل كند، به شرط [آنكه ] سيّد ابو هاشم را به وى دهد پيش از آن كه به همدان كسى به گرفتنِ او رود. سيّد را خبر شد، برنشست و با سه پسر به راهى مجهول به يك هفته به اصفهان آمد نهانى و از خواصّ سلطان، خادمى را طلبيد كه او را پيش سلطان برد. لالاقراتكين را تعيين كردند و ده هزار دينار در صرّه حاضر كرد و گفت: اين حقِّ خدمتِ تو است، امشب مرا به خدمتِ سلطان برسان به خلوت.
لالا هرگز چندان زر نديده بود، متحيّر ماند و گفت: اين زر به سلطان مىبايد داد؟
گفت: نه، اين خدمت، خاصّ تو راست.
لالا خدمت كرد و به كار او ميان بست و چون مقرّب بود، او را هم در آن شب به خدمتِ سلطان برد. سيّد ابوهاشم پير بود و چشمها پوشيده، قتلغ خاتون پيش سلطان حاضر بود. سيّد ابوهاشم، سلطان را دعا و ثنا گفت و درّى يتيم داشت، پيش سلطان نهاد و بگريست و گفت: خواجه احمد، مدّتها است كه قصدِ من و خانه من مىكند، شنيدهام كه بنده را به پانصد هزار دينار خريده است، سلطانِ عالم روا مىدارد كه فرزندزاده پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله را بفروشد، اكنون اين پانصد هزار دينار را كه او قبول كرده است، بنده به هشتصد هزار مىخرد، به شرط آن كه او را به بنده سپارد.