بواجبٍ عقلاً؛ ولكنّه وجب لهم من جهة السَّماع. و أمّا إطلاق القول عليهم بأنّهم يعلمون الغيب، فهو منكر بيّن الفساد؛ لأنّ الوصف بذلك أنّ ما يستحقّه من علم الأشياء بنفسه لا بعلمٍ مستفاد، و هذا لا يكون إلّا اللَّه جلّ و عزّ، و على قولي هذا جماعة أهل الإمامة إلّا مَن شذّ عنهم مِن المفوّضة و مَن انتمى إليهم من الغُلاة».
و اينكه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته (ص 310): «پس ائمّه كه درجه انبيا ندارند»؛ اين عقيده در قديم عقيده برخى از علماى شيعه بوده است، چنانكه در تعليقه 132 شرح آن خواهد آمد.
امّا نفى مصنّف رحمه اللَّه عليه علم غيب را از ائمّه عليهم السلام مبنى بر آن است كه اين علم را مربوط به تعليم الهى ندانيم و امّا اگر از راه تعليم خداى تعالى باشد، هيچگونه اشكالى نخواهد داشت چنانكه گذشت.
تعليقه 117
حديث ابولؤلؤ و عمر و حديث ابن ملجم و طير
اينكه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «ناصبيانِ مجبّر، از منصور عمّار روايت كردهاند كه: راهبى گفت: هر شبى مرغى بزرگ به كنار درياى عمّان آيد و بولؤلؤه را از حلق برآرد و زنده شود و به منقارش پاره پاره كند و تا به قيامت، هر شب چنين باشد كه او كشنده عمر است».
اين روايت را نگارنده تاكنون در جايى نديده است، ليكن نظير آن روايتى هست در باب ابن ملجم قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام كه آن را جماعتى از علماى خاصّه و عامّه نقل كردهاند و نگارنده به مناسبتى آن را به تفصيلى كه ممكن بوده، در تعليقات كتاب شريف الإيضاح تأليف فضل بن شاذان - رضوانُ اللَّه عليه - ياد كرده است و ناقلان آن عبارتاند از: اخطبِ خطباى خوارزم موفّق بن احمد مكّى در مناقب، و سيوطى در شرح الصّدور، و اِربلى در كشف الغمّه، و قطب راوندى در خرائج و جرائح، و مجلسى رحمه اللَّه عليه در بحار، و سيّد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز. طالب نصوصِ عباراتشان رجوع كند به ايضاح (ص 427-432).
تعليقه 118
قصّه طوق خالد
اينكه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «و عمود در گردن خالد كردن از قوّت و صلابت علىّ مرتضى دور نباشد (تا آخر)»؛ كلام درستى است و در چند حديث، اين امر ذكر شده است؛ ابن شهر آشوب رحمه اللَّه عليه در مناقب (جزء ثانى چاپ هند، ص 190) گفته: «أبوسعيد الخُدري و جابر الأنصاري و عبداللَّه بن عبّاس في خبرٍ طويلٍ أنّه قال خالد بن الوليد: أتى الأصلع - يعني عليّاً عليه السلام - عند منصرفي مِن قتال أهل الردّة في عسكري، و هو في أرض له، و قد ازدحم الكلام في حلقه كهمهمة الأسد و قعقعة الرّعد، فقال لي: ويلك أكنت فاعلاً؟ فقلت: أجل. فاحمرّت عَيْناه و قال: يا ابن اللّخناء، أمِثلُك يُقدم على مِثْلي، أو يجسر أن يدير اسمي في لَهَواتِه في كلام له؟ ثمّ قال: فنكسني واللَّه عن فرسي، و لا يمكنني الامتناع منه، فجعل يسوقني إلى رحىً للحارث بن كلدة، ثمّ عمد إلى قطب الرّحا الحديد الغليظ الذي عليه مدار