جزري در تفسير معناي غربت وارد شده در روايات گذشته ميگويد:
يعني اسلام در ابتداي پيدايش آن مانند غريب تنهايي بود، که به خاطر کمي مسلمانان، خانوادهاي ندارد. «و در آينده نيز، چون روز آغازين، غريب خواهد شد»، يعني مسلمانان در آخرالزمان کم خواهند شد و چون غريبان ميشوند. «پس خوشا به حال غريبان»، يعني بهشت جزاي مسلماناني باد که در آغاز پيدايش اسلام بدان گرويدند و آنان که در آخرالزمان بر مسلماني ماندند. خداوند آنها را به اين دليل سزاوار بهشت دانست که در برابر آزار کافران، در آغاز و پايان، صبر پيشه ساختند و بر دين اسلام پاي فشردند. ۱
غربت پسنديده و غربت ناپسند
غربت، وقتي به معناي بريدگي از مردم، تنهايي و فرار از اجتماع باشد، دلخواه و پسنديده نيست. اين غربت همان است که انسان عصر ما با آن دست و پنجه نرم ميکند و رويارويي انسان با تمدن مادي ـ که او را فرا گرفته است ـ از آن حکايت دارد.
غربت در اينجا، حالت ناپيوستگي ميان سرشت انسان و آفرينشي است که خداي تعالي او را بر اساس آن به وجود آورده است و جايگاهي است که در آن زندگي ميکند و عدم انسجام بين او و شخصيت اوست.
اين غربت، آن غربت نکوهيده در اسلام است و از مشکلات انسان در تمدن (زندگي) مادي به شمار ميرود. تمدن معاصر، به شکل گستردهاي، بر اساس ماده شکل گرفته و با جهان ناپيدا، ايمان به خدا، پرستش خدا، روح و ارزشهاي روحي آشنا نيست و روابط اجتماعي را بر اساس ماديات صرف بنياد نهاده است. انسان عصر ما احساس ميکند که در جايگاهي به دور از آفرينش و سرشتش زندگي ميکند و اين تمدن پاسخگوي واقعيات دروني و شخصيت او نيست و شکاف عميقي را احساس ميکند که بين او و جايگاهي که در آن زندگي ميکند، جدايي انداخته است و گمان دارد که او با اين جايگاه بيگانه است و حتي از خودش نيز دور شده است؛ زيرا به تدريج، به شکل عنصري از عناصري که منزلگاه او را به وجود آورده، در آمده است.
اينجاست که احساس تنفر و غربت از خود و جايگاه تمدني به او دست ميدهد. اين همان غربت نکوهيدهاي است که اسلام از آن دوري کرده و در مقابل آن ايستاده و به پيوند کامل ميان انسان و خودي او و ميان انسان و منزلگاه تمدني او فراخوانده است. اين غربت از دو چيز بنياد گرفته است:
1. فرمانبرداري از واقعيت فاسدي که در ميان اجتماع شکل گرفته و نيز عدم اهتمام به تغيير، نابودي، بناي مجدد آن و... پس انسان به شکل جزئي از اجزاي اين تمدن در ميآيد.
2. احساس غربت و عدم پيوستگي.
امر دوم با امر اول تعارضي ندارد؛ زيرا هرگاه انسان تسليم واقعيات جامعه ميشود، با بعضي از عناصر شکلدهندة واقعيات اجتماعي سازگاري پيدا ميکند، امّا تمامي عناصر وجودي و فطري خود را از دست نميدهد. از اين روست که با احساس فطري خود شکاف عميقي را ميان خود و جايگاه اجتماعياش با