قرآن، هم قرآن را تأويل كند و هم خويش را، هم قرآن را به مراتب معنايى برتر عروج دهد و هم در ساحت باطن، در نفس، خويش نيز معراجى داشته باشد، نيازمند معلّمى آشنا به اين مراتب و بواطن است؛ نيازمند كسى است كه غيب عالم را بشناسد. راهى كه آدمى در پيش دارد، قدم نهادن در ظلمات (غيب عالم) در پى آب حيات است و در اين مسير به «خضر راه» نيازمند است. وقتى امام على عليه السلام مىفرمايد: «من به راههاى آسمان آگاهتر از راههاى زمينم» به همين معنا نظر دارد. سخن امام بدين معنا نيست كه او راههاى جهان آفاقى را مىشناسد (هرچند بعيد نيست كه عوالم آفاقى را بشناسد)، بلكه تا آنجا كه به ولايت امام مربوط است، مراد حضرتش اين است كه به راههاى جهان انفسى آگاه است.
در حقيقت، امام مىخواهد بگويد كه من راههاى بازگشت به اصل را نيك مىشناسم و مىتوانم در اين مسير، دستگير مؤمنان باشم. امام راهنماى آدمى در تأويل است و آن هم تأويلى كه به واقع، نوعى معراج است. هانرى كربن معراج پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمرا واقعهاى مىداند كه مثل اعلا و نمونه كامل سلوك عرفانى است. عملى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمتوأمان هم در روح و هم در جسم خويش انجام داد، مؤمنان و اهل معنا بايد در يك سير انفسى، يعنى تنها در روح و نه در جسم، تكرار و تجديد كنند. (7: ص 167) هرچند معراج پيامبر نوعى سير آفاقى بوده است، ولى اين معنا به هيچوجه با انفسىبودن آن سير ناسازگار نيست.
در هر حال، تأويل، هم تأويل متن و هم تأويل نفس، هر دو تأويل پاينده است. تنزيل قرآنـ كه در قوس نزول فرود آمده و بهسان يك رمز پايانناپذير در اختيار ما قرار گرفته استـ از طريق فرآيند تأويل و در قوس صعود، بايد به مبدأ اصلىاش بازگردد. همچنين وجودى هم كه بر تأويل ولايت دارد، بايد وجودى پاينده باشد؛ زيرا اگر تأويل بدون معلّم تأويل، كارآمد نيست و اگر تأويل فرآيندى پاينده است، معلّم تأويل نيز بايد وجودى پاينده باشد. اينجاست كه نظريه امامت شيعه، در قياس با ديگر نظريّات، در موضعى برتر قرار مىگيرد. در عالم اسلام، نظريّه تأويل ميان تصوّف و تشيّع مشترك است. صوفيان و عارفان شيعه مذهب، ميان تشيّع و به