شخصى از ياران ابو منصور طبيب نقل كرده كه : من و ابن ابىالعوجا و عبداللَّه بن مقفّع در مسجد الحرام نشسته بوديم . ابن مقفّع با دستش به محلّ طواف اشاره كرد و گفت :
تنها شايسته نام انسان !
آيا اين مردم را مىبينيد؟ هيچ كدام از آنان نيست كه بتوان نام انسان بر او نهاد ، جز آن بزرگى كه نشسته (يعنى امام صادق عليه السلام) ؛ امّا بقيه مردم ، دنبالهرو ديگران و چارپايان اند !
ابن ابى العوجا به او گفت : چگونه نام انسان را از ميان مردم ، تنها بر اين بزرگ مىگذارى؟
ابن مقفّع گفت : من در او چيزى ديدهام كه نزد ديگران نديدم .
آزمايش يك ادّعا
ابن ابى العوجا به او گفت : بايد درباره ادّعايى كه درباره وى دارى ، آزمايشى انجام شود .
ابن مقفّع به او گفت : اين كار را نكن . من مىترسم كه انديشه او، تو را تباه سازد!
گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مىترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشهات در نظرم سست جلوه كند .
ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى دربارهام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مىتوانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مىكند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن .
مردى ما فوق انسان !
ابن ابى العوجا برخاست و من و ابن مقفّع ، برجاى خود نشستيم . هنگامى كه ابن ابى العوجا نزد ما بازگشت ، گفت : واى بر تو اى ابن مقفع! اين شخصْ بشر نيست و اگر در دنيا يك روح هست كه هرگاه بخواهد در قالب جسد ظاهر مىگردد و هرگاه بخواهد در باطن به صورت روح درمىآيد ، اين شخص است!
ابن مقفّع به او گفت : مگر چگونه بود؟
گزارش جريان مناظره
گفت : نزدش نشستم . وقتى كسى نزد او جز من نماند ، خودش با من سخن آغاز كرد و گفت : «اگر حقيقت همان باشد كه اينان مىگويند ، كه حقيقت هم گفته آنان (يعنى طواف كنندگان) است ، آنان به سلامت رستهاند و شما هلاك شدهايد ، و اگر حقيقت چنان است كه شما مىگوييد - كه حقيقتْ گفته شما نيست - شما و آنان برابريد» .
به او گفتم : خدايت رحمت كند! مگر ما چه مىگوييم و آنان چه مىگويند؟ سخن من و آنان ، يكى است .
فرمود : «چگونه سخن تو و آنان برابر است ، در حالى كه آنان مىگويند : بازگشت و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه آسمان ، خداوندى دارد و آباد است ؛ ولى شما مدّعى هستيد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست؟» .
چرا خدا خود را آشكار نمىكند؟ !
ابن ابى العوجا گفت : من فرصت را غنيمت شمردم و به او گفتم : اگر حقيقت چنان است كه اينان مىگويند ، چه مانعى دارد كه خدا خود را براى آفريدههايش آشكار سازد و آنان را به پرستش خود ، فرا خواند ، تا حتى دو تن درباره او اختلاف نكنند ، و ديگر خود را از آنان پوشيده نمىداشت و رسولان را به سوى آنان نمىفرستاد ، و اگر خود ، كارِ هدايت مردم را مستقيماً به عهده مىگرفت ، براى ايمان آوردن به او راهى نزديكتر بود .
خدا پنهان نيست !
به من فرمود : «واى برتو! چگونه كسى كه قدرت خود را در جانت به تو نشان داده ، خود را از تو پنهان نگاه داشته است؟ بودنت از پسِ نبودن ، بزرگىات از پسِ كوچكى ، توانايىات از پسِ ناتوانى ، بيمارىات از پسِ سلامتى و سلامتىات از پسِ بيمارى ، و خشنودىات از پس خشم و خشمت از پسِ خشنودى ، غمگين شدنت از پسِ شادى و شاد شدنت از پسِ غم ، محبّت ورزيدنت از پسِ نفرت و نفرتت از پسِ محبّت ، و تصميم گرفتن تو از پسِ سستى ، و سستى تو از پسِ تصميم ، و خواستن تو از پسِ نخواستن و نخواستن تو از پسِ خواستن ، اشتياقت از پسِ بيم ، و بيمت از پسِ اشتياق ، اميدت از پسِ نوميدى ، و نوميدى تو از پسِ اميد و يادآورى آنچه كه در انديشهات نبود و محو كردن آنچه كه در ذهنت بدان معتقد بودى ، [ همه از خداست] .
و آن چنان قدرت خداوند را در جانم برايم برشمرد كه من ، توان پاسخگويى به او را نداشتم تا جايى كه پنداشتم خداوند به زودى ميانه من و او پديدار مىشود![۱]
[۱] الكافى : ج ۱ ص ۷۴ ح ۲ ، التوحيد : ص ۱۲۵ ح ۴ ، بحار الأنوار : ج ۳ ص ۴۲ ح ۱۸ .