احادیث داستانی ابو طالب یار پیامبر(ص)

هرگاه مشرکان نزد ابوطالب از رسول گرامی اسلام(ص) شکایت می کردند، ابوطالب از آن حضرت حمایت می کرد.

السیرة النبویة، ابن هشام ـ به نقل از ابن اسحاق، در بیانِ رو به رو شدن مشرکان قریش با پیامبر(ص) در آغاز دعوت ـ:

گفتند: ای ابو طالب! برادرزاده ات، به خدایان ما دشنام می دهد و دین ما را نکوهش می کند و ما را در خِرَد، سفیه می شمارد و پدران ما را گم راه می داند. یا او را از این کارها باز دار، یا سدّ راه ما و او نشو که تو نیز همچون ما با او مخالفی. پس بگذار ما شرّ او را از سر تو کوتاه کنیم.

ابو طالب با ملایمت با آنان سخن گفت و با نرمی و خوشی به آنها پاسخ داد. آنان باز گشتند. پیامبر خدا(ص) همچنان کار خود را پی گرفت. او آشکارا از دین خدا دم می زد و مردم را به آن فرا می خواند. کار میان او و قریش بالا گرفت، تا بدان جا که مردم از هم فاصله گرفتند و نسبت به هم کینه توز شدند؛ و قریش، فراوان از پیامبر خدا صحبت می کردند [و او را عامل این حوادث می دانستند] و خشم خود را نسبت به او ابراز نموده، یکدیگر را علیه ایشان تشویق می کردند.

تا آن که آنان برای بار دوم نزد ابو طالب آمدند و به او گفتند: ای ابو طالب! تو نزد ما از نظر سن، شرافت و مقام، محترمی و ما پیش از این، از تو خواستیم که مانع برادرزاده ات شوی؛ امّا تو مانع او نشدی و ـ سوگند به خدا ـ، دیگر ما دشنام گویی به پدرانمان، سفیه دانستن خردهایمان و نکوهش خدایانمان را تحمّل نمی کنیم، مگر آن که او را باز داری، یا آن که او و تو را به کارزار می کشانیم تا سرانجام، یک گروه نابود شود...!

هنگامی که قریشْ این سخنان را به ابو طالب گفتند، ابو طالب، در پی پیامبر خدا(ص) فرستاد و به او گفت: ای برادرزاده! قومت نزد من آمدند و به من، چنین و چنان گفتند....

پیامبر خدا(ص) به وی فرمود: «ای عمو! سوگند به خدا، اگر خورشید را در دست راستم، و ماه را در دست چپم بگذارند تا این کار را رها کنم، آن را تا بِدان جا که یا خداوند، این دین را پیروز کند و یا من در این راه کشته شوم، رها نخواهم کرد».

آن گاه اشک های پیامبر خدا(ص) جاری شد و گریست. سپس از جا برخاست. هنگامی که خواست برود، ابو طالب صدایش کرد و گفت: ای برادرزاده! پیش آی.

پیامبر خدا به طرف او رفت. آن گاه گفت: برادرزاده ام! برو و هر چه دوست داری، بگو که ـ به خدا سوگند ـ هرگز تو را در برابر هیچ چیزی تسلیم نخواهم کرد.

السّیرة النّبویة لابن هشام عن ابن إسحاق ـ فی ذِکرِ مُواجَهَةِ مُشرِکی قُرَیشٍ لِلنَّبِی(ص) فی بِدایةِ الدَّعوَةِ ـ:

قالوا: یا أبا طالِبٍ، إنَّ ابنَ أخیک قَد سَبَّ آلِهَتَنا، وعابَ دینَنا، وسَفَّهَ أحلامَنا، وضَلَّلَ آباءَنا؛ فَإِمّا أن تَکفَّهُ عَنّا، وإمّا أن تُخَلِّی بَینَنا وبَینَهُ؛ فَإِنَّک عَلی مِثلِ ما نَحنُ عَلَیهِ مِن خِلافِهِ فَنَکفیکهُ. فَقالَ لَهُم أبو طالِبٍ قَولاً رَفیقاً، ورَدَّهُم رَدّا جَمیلاً، فَانصَرَفوا عَنهُ. ومَضی رَسولُ اللّهِ(ص) عَلی ما هُوَ عَلَیهِ؛ یظهِرُ دینَ اللّهِ ویدعو إلَیهِ، ثُمَّ شَرَی الأَمرُ بَینَهُ وبَینَهُم حَتّی تَباعَدَ الرِّجالُ وَتَضاغَنوا، وأَکثَرَت قُرَیشٌ ذِکرَ رَسولِ اللّهِ(ص) بَینَها، فَتَذامَروا فیهِ، وحَضَّ بَعضُهُم بَعضاً عَلَیهِ. ثُمَّ إنَّهُم مَشَوا إلی أبی طالِبٍ مَرَّةً اُخری، فَقالوا لَهُ: یا أبا طالِبٍ، إنَّ لَک سِنّا وشَرَفا ومَنزِلَةً فینا، وإنّا قَدِ استَنهَیناک مِنِ ابنِ أخیک فَلَم تَنهَهُ عَنّا، وإنّا وَاللّهِ لا نَصبِرُ عَلی هذا مِن شَتمِ آبائِنا، وتَسفیهِ أحلامِنا، وعَیبِ آلِهَتِنا، حَتّی تَکفَّهُ عَنّا، أو نُنازِلَهُ وإیاک فی ذلِک حَتّی یهلِک أحَدُ الفَریقَینِ... إنَّ قُرَیشا حینَ قالوا لِأَبی طالِبٍ هذِهِ المَقالَةَ، بَعَثَ إلی رَسولِ اللّهِ(ص) فَقالَ لَهُ: یا بنَ أخی، إنَّ قَومَک قَد جاؤونی، فَقالوا لی کذا وکذا... فَقالَ لَهُ رَسولُ اللّهِ(ص): یا عَمِّ، وَاللّهِ لَو وَضَعُوا الشَّمسَ فی یمینی وَالقَمَرَ فی یساری عَلی أن أترُک هذَا الأَمرَ حَتّی یظهِرَهُ اللّهُ أو أهلِک فیهِ، ما تَرَکتُهُ. قالَ: ثُمَّ استَعبَرَ رَسولُ اللّهِ(ص) فَبَکی، ثُمَّ قامَ، فَلَمّا وَلّی ناداهُ أبو طالِبٍ، فَقالَ: أقبِل یا بنَ أخی. قالَ: فَأَقبَلَ عَلَیهِ رَسولُ اللّهِ(ص)، فَقالَ: اِذهَب یا بنَ أخی فَقُل ما أحبَبتَ، فَوَاللّهِ لا اُسلِمُک لِشَیءٍ أبَدا.[۱]


[۱]السیرة النبویة لابن هشام: ج ۱ ص ۲۸۳، تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۳۲۵ نحوه، الکامل فی التاریخ: ج ۱ ص ۴۸۹؛ تفسیر القمی: ج ۲ ص ۲۲۸، المناقب لابن شهر آشوب: ج ۱ ص ۵۸ کلاهما نحوه، بحارالأنوار: ج ۳۵ ص ۸۶ ح ۳۱، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۵، ص ۱۸۴.