المحسوسة فيها نادرةً؛ و هذا علامة أنّ المتكلّم أدرك الكلّيّات إذ عبّر عنها. و بذلك الاعتبار سمّي النفس المدركة للكلّيّات ناطقة و إذا كان جميع أفراد الإنسان مدركين للكلّيّات، كانوا عقلاء و إذا كانوا عقلاء استعدّوا لدرك أوائل المعقولات و واضحاتها لامحالة. و نحن نعلم أنّ إدراك الواجب تعالى و معرفة وجوده لابكنهه من أوائل المعقولات؛ و إن ناقش أحد في كونه من الأوّليّات، فلامحيص عن الاعتراف بكونها بديهيّة أو قريبة منها بحيث يمكن أن يفهمه الصبّي ابن خمس عشرة سنة و الصبيّة بنت تسع سنين و من غفل أو أنكر فسببه عدم التوجّه و الالتفات. (18: ج8، تعليقه 36)
همه ذريّه حضرت آدم، به فطرت خويش، استعداد فهم توحيد و معرفت تكاليف را دارند و اختلاف آنان در غير آن است. آيا نمىبينى هر كس سخنى مىگويد، در كلامش الفاظى را بهكار مىبرد كه دلالت مىكند بر معانى كلّى كه به حواس درك نمىشوند؟ و اين استعمال به نحوى است كه اگر كلمات بهكار گرفته شده او شماره شود، الفاظى كه بر امور جزئى دلالت مىكنند، اندك خواهند بود. و اين نشانه آن است كه متكلّم كلّيّات را ادراك مىكند؛ زيرا از آنها با الفاظى كه بهكار برده، تعبير مىكند. به همين جهت است كه نفس مدرك كلّيّات، نفس ناطقه ناميده شده است. پس وقتى همه افراد انسان مدرك كلّيّات شدند، همه عاقل خواهند بود و اگر عاقل باشند، حتما استعداد درك معقولات اوّليّه و روشن را خواهند داشت. از سوى ديگر، مىدانيم كه ادراك واجب تعالى و معرفت وجود او، نه كنهش، از معقولات اوّليّه است و اگر كسى در معقول اوّلى بودن آن مناقشه كند، چارهاى ندارد جز اينكه به بديهى بودن آن اعتراف كند يا قريب به بديهى بودن آن را بپذيرد. يعنى معرفت واجب به صورتى است كه پسر بچه پانزده ساله و دختر بچه نه ساله آن را مىفهمد و عامل غفلت و انكار آن عدم توجّه و التفات به آن است.
تفسير معرفت فطرى خداوند سبحانهـ كه در روايات به عنوان فعل خدا شمرده شده استـ به درك مفهوم كلّى عقلى واجب الوجود و نه معرفت خود خداى سبحانه، با صريح آيات و روايات اهل بيت عليهم السلام مخالف است؛ زيرا در روايات آمده كه هر مولودى به دنيا مىآيد، مفطور به معرفت خداست و اين امر در همان هنگام