معاویه از ضِرار بن ضَمرَه خواست تا اوصاف و سخنان امام علی(ع) را برای او بگوید.
مروج الذهب:
دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ؛ و کانَ مِن خَواصِّ عَلِی عَلی مُعاوِیةَ وافِدا، فَقالَ لَهُ: صِف لی عَلِیا.
قالَ: أعفِنی یا أمیرَ المُؤمِنینَ.
قالَ مُعاوِیةُ: لا بُدَّ مِن ذلِک.
فَقالَ: أمّا إذا کانَ لا بُدَّ مِن ذلِک فَإِنَّهُ کانَ وَ اللّهِ بَعیدَ المَدی، شَدیدَ القُوی، یقولُ فَصلًا، و یحکمُ عَدلًا، یتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِهِ، و تَنطِقُ الحِکمَةُ مِن نَواحیهِ، یعجِبُهُ مِنَ الطَّعامِ ما خَشُنَ، و مِنَ اللِّباسِ ما قَصُرَ.
و کانَ و اللّهِ یجیبُنا إذا دَعَوناهُ، و یعطینا إذا سَأَلناهُ، و کنّا وَ اللّهِ عَلی تَقریبهِ لَنا و قُربِهِ مِنّا لا نُکلِّمُهُ هَیبَةً لَهُ، و لا نَبتَدِئُهُ لِعِظَمِهِ فی نُفوسِنا، یبسِمُ عَن ثَغرٍ کاللُّؤلُؤِ المَنظومِ، یعَظِّمُ أهلَ الدّینِ، و یرحَمُ المَساکینَ، وَ یطعِمُ فِی المَسغَبَةِ یتیما ذا مَقرَبَةٍ أو مِسکینا ذا مَترَبَةٍ، یکسُو العُریانَ، و ینصُرُ اللَّهفانَ، وَ یستَوحِشُ مِنَ الدُّنیا و زَهرَتِها، و یأنَسُ بِاللَّیلِ و ظُلمَتِهِ.
و کأَنّی بِهِ و قَد أرخَی اللَّیلُ سُدولَهُ، و غارَت نُجومُهُ، و هُوَ فی مِحرابِهِ قابِضٌ عَلی لِحیتِهِ، یتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّلیمِ ، و یبکی بَکاءَ الحَزینِ، و یقولُ: «یا دُنیا غُرّی غَیری، إلَی تَعَرَّضتِ أم إلَی تَشَوَّفتِ؟ هَیهاتَ هَیهاتَ! لا حانَ حینُک، قَد أبَنتُک ثَلاثا لا رَجعَةَ لی فیک، عُمُرُک قَصیرٌ، و عَیشُک حَقیرٌ،
و خَطَرُک یسیرٌ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ و بُعدِ السَّفَرِ و وَحشَةِ الطَّریقِ.
فَقالَ لَهُ مُعاوِیةُ: زِدنی شَیئا مِن کلامِهِ.
فَقال ضِرارٌ: کانَ یقولُ: أعجَبُ ما فِی الإِنسانِ قَلبُهُ...
فَقالَ لَهُ مُعاوِیةُ: زِدنی کلَّما وَعَیتَهُ مِن کلامِهِ.
قالَ: هَیهاتَ أَن آتِی عَلی جَمیعِ ما سَمِعتُهُ مِنهُ![۱]
مُرُوج الذهب:
ضِرار بن ضَمرَه که از یاران خاص علی(ع) بود به عنوان نماینده بر معاویه وارد شد. معاویه به وی گفت: علی را برایم توصیف کن.
ضرار گفت: ای امیر مومنان! مرا معذور بدار.
معاویه گفت: چاره ای نیست.
ضرار گفت: حال اگر چاره ای نیست، [پس بدانید که ] به خدا سوگند، وی، دوراندیش و بسیار نیرومند بود، سخنی جدا کننده حق و باطل بر زبان می راند، عادلانه داوری می کرد، دانش از همه جوانبش می جوشید، و حکمت از اطرافش گویا بود. از غذاها سفت ترش را دوست می داشت و از پوشاک، کوتاهش را.
به خدا سوگند، هرگاه او را می خواندیم، به ما پاسخ می داد و اگر چیزی از او درخواست می کردیم، اجابت می نمود. به خدا سوگند، با همه نزدیکی به وی، نمی توانستیم به خاطر هیبتش با او سخن بگوییم و به جهت بزرگی اش در دل و جانمان نمی توانستیم با او آغاز به سخن گفتن کنیم.
وقتی که لبخند می زد، دندان هایش مروارید به رشته کشیده را می مانْد، دینداران را گرامی می داشت و به تهی دستان، رحم می کرد. در روز گرسنگی به یتیم خویشاوند و بینوای خاک نشین، غذا می داد. برهنگان را می پوشانید و دادخواهان را یاری می رساند. از دنیا و جلوه هایش کناره می گرفت و با شب و تاریکی انس داشت. گویا او را می بینم که شب، پرده هایش را پایین کشیده و ستارگانش فرونشسته و او در محرابش، محاسن خود را به کف گرفته و مانند مار مارگَزیده به خود می پیچد و به آهنگ سوزناک می گِرید و می گوید: «ای دنیا! جز مرا فریب ده. خود را به من عرضه می نمایی و مشتاق من گشته ای؟ هرگز، هرگز! فریب تو نزدیک مباد! من تو را سه طلاقه کرده ام و حقّ رجوع ندارم. عمرت کوتاه، و خوشی ات پست، و قدر تو ناچیز است. آه از کمی توشه و دوری مسافت و تنهایی راه!».
آنگاه، معاویه به ضرار گفت: بیش از این از سخنانش برایم بگو.
ضرار گفت: همیشه می فرمود: «شگفت ترین قسمت انسان، قلب اوست...».
معاویه باز گفت: هرچه از سخن او می دانی، برایم بازگو.
ضرار گفت: دور است که بتوانم هر آنچه شنیدم، بر زبان آورم.
[۱]. ( ۲) مروج الذهب ج ۲ ص ۴۳۳، حکمت نامه جوان ص۳۵۴.