احادیث داستانی نتیجه ی صداقت در کسب و کار

مردی که دچار تنگدستی بود، به دلیل صداقت، توانست به ثروت برسد.

الکافی عن عبدالرحمن بن الحجّاج:

کانَ رَجُلٌ مِن أصحابِنا بِالمَدینَةِ فَضاقَ ضَیقا شَدیدا وَاشتَدَّت حالُهُ، فَقالَ لَهُ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): اِذهَب فَخُذ حانوتا فِی السّوقِ وَابسُط بِساطا، وَلیکن عِندَک جَرَّةٌ مِن ماءٍ، وَالزَم بابَ حانوتِک، قالَ: فَفَعَلَ الرَّجُلُ فَمَکثَ ما شاءَ اللّهُ.

قالَ: ثُمَّ قَدِمَت رِفقَةٌ مِن مِصرَ فَأَلقَوا مَتاعَهُم، کلُّ رَجُلٍ مِنهُم عِندَ مَعرِفَتِهِ وعِندَ صَدیقِهِ حَتّی مَلَؤُوا الحَوانیتَ، وبَقِی رَجُلٌ مِنهُم لَم یصِب حانوتا یلقی فیهِ مَتاعَهُ، فَقالَ لَهُ أهلُ السّوقِ: هاهُنا رَجُلٌ لَیسَ بِهِ بَأسٌ ولَیسَ فی حانوتِهِ مَتاعٌ فَلَو ألقَیتَ مَتاعَک فی حانوتِهِ.

فَذَهَبَ إلَیهِ فَقالَ لَهُ: اُلقی مَتاعی فی حانوتِک؟ فَقالَ لَهُ: نَعَم، فَأَلقی مَتاعَهُ فی حانوتِهِ، وجَعَلَ یبیعُ مَتاعَهُ الأَوَّلَ فَالأَوَّلَ، حَتّی إذا حَضَرَ خُروجُ الرِّفقَةِ بَقِی عِندَ الرَّجُلِ شَیءٌ یسیرٌ مِن مَتاعِهِ، فَکرِهَ المُقامَ عَلَیهِ، فَقالَ لِصاحِبِنا: اُخَلِّفُ هذَا المَتاعَ عِندَک تَبیعُهُ وتَبعَثُ إلَی بِثَمَنِهِ؟ قالَ: فَقالَ: نَعَم.

فَخَرَجَتِ الرِّفقَةُ وخَرَجَ الرَّجُلُ مَعَهُم وخَلَّفَ المَتاعَ عِندَهُ، فَباعَهُ صاحِبُنا وبَعَثَ بِثَمَنِهِ إلَیهِ، قالَ: فَلَمّا أن تَهَیأَ خُروجُ رِفقَةِ مِصرَ مِن مِصرَ بَعَثَ إلَیهِ بِبِضاعَةٍ فَباعَها ورَدَّ إلَیهِ ثَمَنَها، فَلَمّا رَأی ذلِک الرَّجُلُ أقامَ بِمِصرَ وجَعَلَ یبعَثُ إلَیهِ بِالمَتاعِ ویجَهِّزُ عَلَیهِ، قالَ: فَأَصابَ وکثُرَ مالُهُ وأَثری.[۱]

الکافی ـ به نقل از عبد الرحمان بن حجّاج ـ:

مردی از یاران ما در مدینه به تنگ دستی شدیدی دچار گشت و روزگار بر او سخت شد. امام صادق(ع) به وی فرمود: «برو در بازار، دکانی بگیر و بساط بگستر و کوزه ای آب، نزد خود بگذار و همواره بر در دکانت باش». آن مرد، چنین کرد و مدّتی گذشت. پس از چندی، کاروانی از مصر رسید و هر یک از افراد آن، کالایش را در دکان آشنا و دوستی پیاده کرد، چندان که دکان ها را پُر کردند. یک تن باقی ماند که دکانی نیافته بود تا کالایش را در آن بگذارد. بازاریان به او گفتند: این جا مردی است قابل اعتماد که در دکانش کالایی نیست. خوب است کالایت را در دکان او بگذاری. مرد نزدش رفت و به او گفت: کالایم را در دکانت بگذارم؟ گفت: آری. پس کالایش را در دکان وی نهاد و فروش کالایش را، یک به یک، آغاز کرد. آن گاه که وقت حرکت کاروان رسید، اندکی از کالایش باقی مانده بود. او که نمی خواست برای آن مقدار بمانَد، به دوست ما گفت: آیا این کالا را نزد تو بگذارم تا بفروشی و قیمتش را برایم بفرستی؟ گفت: آری. پس کاروان، بیرون شد و مرد با آنان رفت و کالا را نزد وی گذاشت. دوست ما آن را فروخت و بهایش را برای وی فرستاد.

دیگر بار که کاروان مصر، آماده حرکت از مصر شد، آن مرد، کالایی برای وی فرستاد و او، آن را فروخت و بهایش را برایش فرستاد. آن مرد، چون چنین دید، خودش در مصر ماند و برای وی کالا می فرستاد و متاعش را فراهم می ساخت. بدین سان، اقبال به او رو کرد و مالش افزون گشت و ثروتمند شد.


[۱]. الکافی: ج ۵ ص ۳۰۹ ح ۲۵، بحارالأنوار: ج ۴۷ ص ۳۷۷ ح ۱۰۰، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۷، ص ۲۲.