احادیث داستانی درجات ایمان

درجات ایمان افراد یکسان نیست و این حدیث بیانگر آن است.

الکافی عن یعقوب بن الضحّاک عن رجل من أصحابنا سرّاج ـ وکانَ خادِما لِلإِمامِ الصّادِقِ(ع)، قالَ ـ:

بَعَثَنی أبو عَبدِ اللّهِ(ع) فی حاجَةٍ وهُوَ بِالحیرَةِ أنَا وجَماعَةً مِن مَوالیهِ. قالَ: فَانطَلَقنا فیها، ثُمَّ رَجَعنا مُغتَمّینَ، قالَ: وکانَ فِراشی فِی الحائِرِ الَّذی کنّا فیهِ نُزولاً، فَجِئتُ وأنَا بِحالٍ فَرَمَیتُ بِنَفسی.

فَبَینا أنَا کذلِک إذا أنَا بِأَبی عَبدِ اللّهِ(ع) قَد أقبَلَ. قالَ: فَقالَ: قَد أتَیناک ـ أو قالَ: جِئناک ـ فَاستَوَیتُ جالِسا، وجَلَسَ عَلی صَدرِ فِراشی، فَسَأَلَنی عَمّا بَعَثَنی لَهُ فَأَخبَرتُهُ، فَحَمِدَ اللّهَ. ثُمَّ جَری ذِکرُ قَومٍ، فَقُلتُ: جُعِلتُ فِداک إنّا نَبرَأُ مِنهُم، إنَّهُم لا یقولونَ ما نَقولُ!

قالَ: فَقالَ: یتَوَلَّونا ولا یقولونَ ما تَقولونَ تَبرَؤونَ مِنهُم؟! قالَ: قُلتُ: نَعَم، قالَ: فَهُوَ ذا عِندَنا ما لَیسَ عِندَکم، فَینبَغی لَنا أن نَبرَأَ مِنکم؟ قالَ: قُلتُ: لا، جُعِلتُ فِداک، قالَ: وهُوَ ذا عِندَ اللّهِ ما لَیسَ عِندَنا أفَتَراهُ اطَّرَحَنا؟ قالَ: قُلتُ: لا وَاللّهِ جُعِلتُ فِداک، ما نَفعَلُ؟

قالَ: فَتَوَلَّوهُم ولا تَبرَؤوا مِنهُم، إنَّ مِنَ المُسلِمینَ مَن لَهُ سَهمٌ، ومِنهُم مَن لَهُ سَهمانِ، ومِنهُم مَن لَهُ ثَلاثَةُ أسهُمٍ، ومِنهُم مَن لَهُ أربَعَةُ أسهُمٍ، ومِنهُم مَن لَهُ خَمسَةُ أسهُمٍ، ومِنهُم مَن لَهُ سِتَّةُ أسهُمٍ، ومِنهُم مَن لَهُ سَبعَةُ أسهُمٍ، فَلَیسَ ینبَغی أن یحمَلَ صاحِبُ السَّهمِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ السَّهمَینِ، ولا صاحِبُ السَّهمَینِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ الثَّلاثَةِ، ولا صاحِبُ الثَّلاثَةِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ الأَربَعَةِ، ولا صاحِبُ الأَربَعَةِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ الخَمسَةِ، ولا صاحِبُ الخَمسَةِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ السِّتَّةِ، ولا صاحِبُ السِّتَّةِ عَلی ما عَلَیهِ صاحِبُ السَّبعَةِ. وسَأَضرِبُ لَک مَثَلاً:

إنَّ رَجُلاً کانَ لَهُ جارٌ وکانَ نَصرانِیاً فَدَعاهُ إلَی الإِسلامِ وزَینَهُ لَهُ فَأَجابَهُ، فَأَتاهُ سُحَیرا فَقَرَعَ عَلَیهِ البابَ فَقالَ لَهُ: مَن هذا؟ قالَ: أنَا فُلانٌ، قالَ: وما حاجَتُک؟ فَقالَ: تَوَضَّأ وَالبَس ثَوبَیک ومُرَّ بِنا إلَی الصَّلاةِ، قالَ: فَتَوَضَّأَ ولَبِسَ ثَوبَیهِ وخَرَجَ مَعَهُ، قالَ: فَصَلَّیا ما شاءَ اللّهُ ثُمَّ صَلَّیا الفَجرَ ثُمَّ مَکثا حَتّی أصبَحا، فَقامَ الَّذی کانَ نَصرانِیا یریدُ مَنزِلَهُ، فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ: أینَ تَذهَبُ؟ النَّهارُ قَصیرٌ وَالَّذی بَینَک وبَینَ الظُّهرِ قَلیلٌ؟ قالَ: فَجَلَسَ مَعَهُ إلی أن صَلَّی الظُّهرَ، ثُمَّ قالَ: وما بَینَ الظُّهرِ وَالعَصرِ قَلیلٌ فَاحتَبَسَهُ حَتّی صَلَّی العَصرَ، قالَ: ثُمَّ قامَ وأرادَ أن ینصَرِفَ إلی مَنزِلِهِ فَقالَ لَهُ: إنَّ هذا آخِرُ النَّهارِ وأقَلُّ مِن أوَّلِهِ فَاحتَبَسَهُ حَتّی صَلَّی المَغرِبَ، ثُمَّ أرادَ أن ینصَرِفَ إلی مَنزِلِهِ فَقالَ لَهُ: إنَّما بَقِیت صَلاةٌ واحِدَةٌ قالَ: فَمَکثَ حَتّی صَلَّی العِشاءَ الآخِرَةَ ثُمَّ تَفَرَّقا.

فَلَمّا کانَ سُحَیرا غَدا عَلَیهِ فَضَرَبَ عَلَیهِ البابَ فَقالَ: مَن هذا؟ قالَ: أنَا فُلانٌ، قالَ: وما حاجَتُک؟ قالَ: تَوَضَّأ وَالبَس ثَوبَیک وَاخرُج بِنا فَصَلِّ، قالَ: اُطلُب لِهذَا الدّینِ مَن هُوَ أفرَغُ مِنّی وأنَا إنسانٌ مِسکینٌ وعَلَی عِیالٌ!

فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ(ع): أدخَلَهُ فی شَیءٍ أخرَجَهُ مِنهُ ـ أو قالَ: أدخَلَهُ مِن مِثلِ ذِه وأخرَجَهُ مِن مِثلِ هذا ـ.[۱]

الکافی ـ به نقل از یعقوب بن ضحّاک، از مردی چرمْدوز از همکیشان ما، که خدمتکار امام صادق(ع) بود ـ:

زمانی که امام صادق(ع) در حیره بود، مرا با جمعی از دوستانش، در پی کاری فرستاد. ما پی آن کار رفتیم و دیروقت باز گشتیم. فرش و بستر من، در سَردابی بود که آن جا اُتراق کرده بودیم. من خسته و کوفته آمدم و خودم را انداختم. در همین حال، دیدم که امام صادق(ع) آمد و فرمود: «ما پیش تو آمدیم».

من راست نشستم و ایشان بالای بستر من نشست و از کاری که مرا در پی آن فرستاده بود، پرسید. من هم گزارش دادم و ایشان خدا را سپاس گفت.

سپس سخن از گروهی به میان آمد و من گفتم: قربانت گردم! ما از آنان بیزاری می جوییم؛ چون به چیزهایی که ما معتقدیم، اعتقاد ندارند.

امام صادق(ع) فرمود: «آنها ما را دوست دارند؛ ولی چون عقیده شما را ندارند، از ایشان بیزاری می جویید؟».

گفتم: آری.

فرمود: «ما هم چیزهایی داریم که شما ندارید. پس سزاوار است که از شما بیزاری بجوییم؟!».

گفتم: نه، قربانت گردم!

فرمود: «و خدا هم چیزهایی دارد که ما نداریم. پس به نظر تو، خداوند، ما را دور انداخته است؟!».

گفتم: نه، به خدا. فدایت شوم! چه کنیم؟

فرمود: «آنها را خودی بدانید و از ایشان بیزاری نجویید. برخی از مسلمانان، تنها یک بهره [از ایمان] دارند، برخی دو بهره، برخی سه بهره، برخی چهار بهره، برخی پنج بهره، برخی شش بهره، و برخی هفت بهره. بنا بر این، نباید کسی را که یک بهره دارد، به آنچه در خور دارنده دو بهره است، وا داشت، یا کسی را که دو بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده سه بهره است، وا داشت، یا کسی را که سه بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده چهار بهره است، واداشت، یا کسی را که چهار بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده پنج بهره است، وا داشت، یا کسی را که پنج بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده شش بهره است، وا داشت، یا کسی را که شش بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده هفت بهره است، وا داشت.

برایت مثالی بزنم: مردی [مؤمن]، همسایه ای نصرانی داشت. او را به اسلام دعوت کرد و از محاسن آن برایش گفت، تا آن که مسلمان شد. سحرگاه، نزد او رفت و در زد. تازه مسلمان گفت: کیست؟ مرد مؤمن گفت: منم، فلانی. گفت: چه کار داری؟

گفت: وضو بگیر و لباس هایت را بپوش و با ما به نماز [جماعت] بیا. او وضو گرفت و لباس پوشید و با او رفت. آن دو، قدری نماز خواندند و سپس نماز صبح را به جا آوردند و ماندند، تا هوا روشن شد. آن که پیش تر نصرانی بود، برخاست تا به منزلش برود. مرد مسلمان گفت: کجا می روی؟ روز، کوتاه است و چیزی تا ظهر نمانده. او هم نشست، تا آن که نماز ظهر را هم خواند. مرد مسلمان گفت: تا نماز عصر هم چیزی نمانده است. و او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند. سپس برخاست تا به منزلش برود. مرد مسلمان گفت: اکنون، آخرِ روز است و چیزی به پایان آن نمانده. و او را نگه داشت، تا نماز مغرب را هم خواند، و خواست به منزلش برود که آن مرد گفت: تنها یک نماز دیگر، باقی مانده است. مرد تازه مسلمان، ماند تا نماز عشا را نیز خواند و آن گاه، از هم جدا شدند.

سحرگاه روز بعد، باز به سراغ او رفت و درِ خانه اش را کوبید. مرد گفت: کیست؟ گفت: منم، فلانی. گفت: چه کار داری؟ گفت: وضو بگیر و لباس هایت را بپوش و با ما بیا نماز بخوان. مرد تازه مسلمان گفت: برو برای این دین، شخصی بیکارتر از من بیاب. منِ بیچاره، زن و بچّه دارم».

امام صادق(ع) فرمود: «بدین ترتیب، او را وارد همان چیزی (دینی) کرد که از آن، بیرونش آورده بود» یا فرمود: «او را از این [در] وارد کرد و از این یکی، بیرون راند».


[۱]. الکافی: ج ۲ ص ۴۳ ح ۲، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۸، ص ۲۶۲.